غم نامه حضرت علي اصغر”ع”
خورشيد عاشورا، از اوج آسمان، حرارت را بر كربلا مي باريد. از ابتداي صبح، فرياد و نالة كودكان، از خيمه ها برپا بود. صداي واعطشا، كربلا را شرمنده كرده بود.
آنجا، گوشة خيمة رباب، كودكي شيرخوار، در آغوش مادر، بي تابي مي كرد. با گريه اش، گويا آب مي خواست. تشنه بود. اما مادر از او تشنه تر. شيري هم نداشت تا كودك را قدري آرام كند.
عصر عاشورا، حسين به خيمه ها آمد. براي خداحافظي. اهل حرم گرداگرد حسين حلقه زدند. تشنگي يادشان رفته بود. اين بار در فراق حسين اشك مي ريختند. در اين هياهو، حسين به خيمة رباب رفت تا با همسر و فرزند شيرخوارش وداع كند. علي اصغر با ديدن بابا، دست و پا تكان داد. حسين او را در آغوش گرفت. علي اصغر آرام شد. رباب نگاهي به حسين افكند. گويي با نگاهش از حسين، آب طلب مي كرد. اما نه براي خود. براي اين طفل معصوم.
حسين فرمود: «او را به نزد لشكر مي برم تا شايد سيرابش كنند.» به نزد سپاه عمر سعد آمد. علي را به روي دست گرفت و فرياد زد: «اي لشكر ستم سيرت، شما با من نبرد مي كنيد. اين كودك شيرخوار، تشنه است. او را از من بگيريد و سيرابش كنيد و به من بازگردانيد.»
آه! عجب صحنه اي! حسين، اينك با كودكي در آغوش به ميدان آمده. ديگر يار و ياوري براي او نمانده؟ آسمان و زمين دارند اين صحنه را تماشا مي كنند. اينك، حسين است و علي اصغر و يك لشكر. با او چه مي كنند؟ آيا كودكش را سيراب خواهند ساخت؟ اينكه خواستة مهمي نيست. حتماٌ اجابت مي كنند.
علي اصغر، لب تشنه، با گوشة چشمان كوچكش، لشكر را نظاره كرد. نامردماني را كه تشنة خون پدرش بودند. نگاهش را سوي پدر برگرداند. چشمان ملتمس بابا را ديد كه در ميان لشكر، بدنبال يك جوانمرد مي گشت تا اميدش را نااميد نسازد.
لبهاي خشكيدة بابا را ديد كه مانند دو چوب خشك، برهم مي خوردند. صورت زخمي و خونين بابا را نظاره مي كرد. چهرة خسته و مظلوم پدر را مي ديد.
و حسين، با شرمساري چهرة تشنة علي اصغر را تماشا مي كرد. علي و بابا محو تماشاي يكديگر بودند كه ناگهان حسين پاسخ خود را دريافت كرد. تيري سه شعبه از كمان حرمله رها گرديد و گلوي نازنين علي اصغر را دريد.
زضرب تير، چنان دست و پاي خود گم كرد كه خواست گريه كند، جان آن تبسم كرد
آخرين و كوچكترين سردار حسين نيز، با شربت شهادت، سيراب شد. حسين، دست خود را از خون گلوي اصغر پر كرد و بر آسمان افشاند و قطره اي از آن بر زمين باز نگرديد. اشك از چشمانش جاري شد و فرياد زد:«علي جان! خدا لعنت كند قومي را كه تو را كشتند.»
اينك حسين، ميان ميدان كربلا مانده. نه تاب ايستادن دارد و نه توان بازگشتن به خيمه ها را. آرام، اصغر را به پشت خيام برد. با شمشير قبر كوچكي حفر نمود و ميوة دلش را در ميان قبر گذاشت.
صداي ناله اي او را به خود آورد. رباب بود كه با اشكهاي خويش، كودك شيرخوارش را بدرقه مي كرد.
اي سردار كوچك حسين! اي علي اصغر! امشب دست توسل به دامان تو بسته ايم. با دستان كوچكت، گره از كار ما بگشا.